آواي باران

حضرت محبوب
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
17 اسفند 1393 توسط نوذري نيا

روحانی جوان و گروه 5 نفره دختر

طلبه با محبت…

روایتی از امر به معروف و نهی از منکر یک روحانی جوان!

دو سه روزی بود به همراه دختران دانشجو برای سفر زیارتی به مشهد مشرف شده بودیم. یک روز عصر در سالن عمومی هتل در حال مطالعه بودم که متوجه شدم پنج نفر از دختران همسفر ما با وضعیت آرایش کرده بسیار نامناسب و پوشش مانتو بسیار بد می خواهند از هتل خارج شوند! با تعجب سرگروه آنها که خودش از دیگران تابلوتر بود را صدا زدم! با تردید به طرف من آمد. احتمالا آن لحظه خودش را برای برخورد تند من آماده کرده بود. اما من هم مثل کسی که هیچ اتفاقی نیفتاده گفتم : «فکر نمی کنم با این وضعیت ظاهری، شما را به حرم اقا امام رضا (علیه السّلام) راه بدهند» گفت: «ولی ما حرم نمی خوایم بریم ، می خوایم بازاربرویم برای خریدن عطر طبیعی» نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم، من این افراد را آورده بودم مشهدکه مثلا تحت تاثیر جو قرار گرفته و با عنایت اقا متحول شوند، حالا اینگونه بیرون بروند باعث به گناه افتادن زائران حرم امام رضا در بازار می شوند. همان لحظه توسل دو سه ثانیه ای به اقا پیدا کردم که یک لحظه گفت: «راستش حاج اقا ما چیزی از عطر طبیعی نمی دانیم می خواستیم از شما درخواست کنیم با ما بیایید ولی بچه ها ترسیدند این حرف را به شما بزنیم یا وقت نداشته باشید یا عصبانی بشوید بخاطر اینکه ما…» یک لحظه پیش خودم گفتم: «فرصت مناسبی برای امر به معروف» در جوابشان گفتم: «من وقت دارم ولی مشکلی وجود دارد! اگر مشکل را به کمک شما حل کنم. برای خرید به یک فروشگاه معروف عطر فروشی به نام عطر سیدجواد می برمتان که مرغوترین عطرها را بخرید» بسیار خوشحال شد بچه های دیگر گروه ۵ نفره را صدا زد و قضیه را به انها گفت. یکی از آنها سوال کرد: «خوب چه کمکی برای رفع مشکل شما از دست ما بر می آید؟» گفتم: «مشکل اینجاست که من به هیچ وجه نمی توانم با وضعیت پوشش فعلی شما، همراه شما بیایم» هنوز حرف من تمام نشده سریع بطرف اتاقشان رفتند و پنج دقیقه بعد پنج دختر چادری برگشتند! دیدم تنور حسابی داغ است گفتم : «آخه بازم یک مشکل دیگه است!» با تعجب گفتند: «چیه حاج آقا ، قول می دهیم موهایمان از چادر بیرون نیاد!» گفتم : «نه مشکل وضعیت آرایش شماست. من نمی توانم با این وضعیت همراه شما بیایم!» قبول کردند و بالاخره با هر وضعیت بود وضعیت ظاهری آنها از مانتویی به چادری از ۱۰۰درصد ارایش به ۲۰ درصد کاهش پیدا کرد! وارد بازار رضا شدیم! بازار حسابی شلوغ بود. من با فاصله چند قدمی جلوتر از خواهران حرکت می کردم که حساسیتی ایجاد نشود. تا رسیدن به عطرفروشی سید جواد باید نصف بازار رضا را می رفتیم! در بین راه احساس کردم دستی به شانه های من برخورد می کند! برگشتم دیدیم یکی جوانی حدودا ۲۵ ساله با محاسنی بلند با اخم و عصانیت به من نگاه می کند ! بدون سلام یا مقدمه ای گفت: «حاج آقا شما خجالت نمی کشی؟» گفتم : «سلام علیکم ! خجالت؟! خجالت برای چی؟!» داشتم شوکه می شدم، توقف کردم خواهران که چند متری از من عقب بودند به من رسیدند. گفتم: «شما تشریف ببرید الان من می یام!» با عصبانیت ادامه داد : « من تعجب می کنم شما چرا از امام رضا (علیه السلام) حیا نمی کنید!» گقتم: « عزیز من! اگر مشکلی پیش آمده بگو تا حلش کنیم.» گفت: «چه مشکلی از این بیشتر که زن و خانواده شما که پشت سر شما می آمدن با وضعیت آرایش کرده به بازار آمدن! شما چیزی به انها نمی گید! واقعا از شما که این لباس را می پوشید تعجب داره!» واقعا نمی دانستم چه جوابی به این دوستی که نهی از منکر را بر خود واجب می دانست ولی عجول بود بدهم. گفتم: «اخه برادر من! عزیز من! اول سوال بپرسید که این افراد چه نسبتی با من دارند و برای چه همراه من هستند بعد افراد را مورد اتهام قرار دهید!» بدون معطلی گفت: «چه فرقی می کنه» معلوم نبود از کجا من را تعقیب می کرده تا با وجود پنج و شش متر فاصله در بازار شلوغ رضا متوجه شده این افراد همراه من هستند! گفتم: «برادر من! این افراد، دخترانی هستند که چند نفرشان اولین بارشان هست چادر می پوشند حتی بعضی خانواده های انها هم مخالف حجاب هستند حالا من با زبان محبت تا این اندازه وضعیت پوشش ان را کامل کرده ام چرا عجولانه قضاوت می کنید و مردم را با این روش از دین فراری می دهید؟» به یاد حرفهای مرحوم آیت الله مختاری (ره) افتادم که نقل می کرد: «در محضر حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی(ره) بودیم . مردی لات و گردن کلفت مدتی بود حسابی دور اقا می چرخید و خودش را به آیت العظمی مرعشی نجفی (ره) نسبت می داد. بطوری که همه فهمیده بودن این مرد لات، مرید آیت العظمی مرعشی نجفی(ره) است. یک روز که برای وضو به وضوخانه رفته بودم، با کمال تعجب دیدم این مرد لات وضو می گیرد، وقتی به اطرافش نگاه می کند می بیند کسی نیست، مس پا را روی کفش می کشد و حوصله ی کفش در اوردن ندارد! خدمت حضرت آیت العظمی مرعشی نجف(ره) رسیدم و با ناراحتی تمام گفتم: آقا این مرد لاتی که همه مردم خبر دارند مرید شما شده، اینگونه وضو می گیرد، اگر کسی ببند برای شما زشت است! حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی(ره) لبخندی زد و گفت: «اقای مختاری! می دانم اینگونه وضو می گیرد! اما من با محبت نماز خوانش کردم اگر تو راست می گویی با محبت کفشش را از پایش بیرون آور. فقط مواظب باش از نماز فراریش ندهی!»

منبع : tazohor.com


فرم در حال بارگذاری ...

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

آواي باران

ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • عاطفه ی بانو
  • واجب فراموش شده

Random photo

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس